داستان شب هفتم محرم الحرام سال 1437 هجری قمری که توسط سخنران یکی از مساجد تهران بیان گردید به شرح ذیل است: در روایات آمده است که روزی شخصی به حضور پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله رسید و از ایشان درخواست نمود دعایی به وی بیاموزد که مشکل فقر وی بر طرف شود آن حضرت فرمود برای آنکه هر مشکلی را حل کنی باید؛ زیاد صلوات بر من بفرستی آن شخص هم از روی اعتقادی که به حضرت داشت پذیرفت و مدتها به فرستادن صلوات همت گمارد؛ روزی از جایی می گذشت که در راهش خرابه ای بود پایش به چیزی گرفت و متوجه شد که کوزه ای است پر از زر و زیور پیش خود فکر کرد، پیامبر صلی الله فرموده که رزقت از آسمان خواهد رسید و این از زمین است پس به من ربطی پیدا نمی کند آن کوزه را رها کرده و به منزل رفت وقتی داستان را برای همسرش تعریف می کرد همسر نیز وی را سرزنش نمود که باید آن را به خانه می آوردی و چون صدایشان بلند بود همسایه ای یهودی داشتند که متوجه موضوع شد و آدرس را برای همسرش تعریف کرد آن مرد یهودی هم با حرص و ولع به سراغ کوزه رفت و آن را با خودش به خانه آورد ولی وقتی به داخل آن نگاه انداخت آن را مملو از عقرب و گژدم دید، لذا ترسید و پیش خود فکر کرد که باید این مسلمان را ادب نماید پشت بام رفت و همزمان با اینکه آن مرد مسلمان به همراه همسرش سفره گسترده بودند که غذا بخورند از سوراخ پشت بام نگاهی گرد که سفره درست زیر آن بود سر کوزه را سرازیر کرد که به خیال خودش عقرب ها را پایین بریزد ولی آن چه می ریخت زر و زیور بود که به سفره آن مسلمان سرازیر می شد لذا متوجه که شد پایین رفت و گفت این زرو و زیور ها متعلق به من است وقتی داستان را به خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله بردند پیامبر لبخندی زدند و به مسلمان فرمود حال می خواهی چه کار کنی آن مسلمان هم گفت نصف این ها را به یهودی می دهم فرد یهودی هم که فکرد نمی کرد مسلمان از تقصیرش بگذرد با این اوصاف با کل خانواده مسلمان شدند و...