روزی عبدالله مبارک به قصد دیدن بهلول عاقل به صحرا رفته بهلول را دید جلو رفته سلام کرد . بهلول جواب سلام داد .
عبدالله مبارک عرض کرد :
یا شیخ ، استدعا و التماس من آن است که مرا پندی دهیکه در دنیا چگونه باید زندگی کرد تا از معصیت دور بود ، چون من مردی گناهکارم و از عهده نفس خود بر نمی آیم ، راهی بنما تا از نفس مبارک تو رستگاری یابم .
بهلول فرمود :
یا عبدالله ،من خود سرگردانم و به خود درمانده ام ،از من چه توقع داری ، اگر من عقل داشتم مردم مرا دیوانه نمی گفتند ، سخن دیوانگان را چه اثری باشد که قبول کنند ، برو دیگری را طلب کن که عاقل باشد .
عبدالله گفت :
یا شیخ ، (دیوانه به کار خویشتن هشیاراست ، سخن راست را از دیوانه باید شنید .)
بهلول سر برداشت و گفت : ای عبدالله ، اول با من چهار شرط کن که ( سخن دیوانه را بشنوی ، آنگاه تو را پندی و چیزی بگویم که سبب رستگاری تو باشد و دیگر بر تو گناهی ننویسند .
عرض کرد :